همه نوع مطلب در وبلاگ مصطفی555 سلام دوستان خوش آمدید. اینجا همه نوع مطلب متنوع هست.اگر به دنبال مطالب خود هستید در قسمت صفحات جداگانه یا لینک ها جستجو کنید |
|||
داستان های حکمت آموز... فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب، وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود. به دخترش فکر کرد با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش میکرد و ساعتها پای تلفن نمیدونست با کی پچ پچ میکرد. دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره،پسرش هم همینطور بوی سیگار میداد چند بار از جیبش پول برداشته بود چندبار هم تو پارتی گرفته بودنش ،کجای کار و اشتباه کرده بود نمی دونست. یکبارکی چشمش به دختر جوون و زیبایی افتاد که گوشه خیابان ایستاده بود،همه فکرا از مغزش فرار کردند ،مثل همیشه زد رو ترمز .وچند تا بوق زد، هر چند ماشینش مدل بالا بود و حسابی به سر و وضعش رسیده بود ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد،مرد غرولندی کرد و گفت :لیاقتش رو نداری،و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرورفت .چرا بچه هاش اینطوری شدند ،کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست. دوستان ادامه مطلب رو از دست ندید... ادامه مطلب ...
می خواستم به دنیا بیایم ، در یک زایشگاه عمومی . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟! آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |